محل تبلیغات شما




پرسیدَم بهِشت کجاست؟ 
مادر همینطور که غذا را هَم میزد که تَه نگیرَد گفت " دخترم بهشت اونجاییِ که تمام اعضایِ خانوادت دورِ هم باشن، گل بگن و گل بشنون"
پدرم داشت رومه میخواند سرش را بالا آورد و گفت " بهشت اونجاییه که هیچ پدری قرض و بدهکاری نداشته باشه اونجا که هیچ پدری شرمنده‌یِ زن و بچش نباشه "
برادرم تلویزیون تماشا میکرد رو به من کرد و گفت " اونجا که بدونِ هیچ نگرانی تا نصفه شب با رفیقات بری دور دور تو کوچه و خیابون " خواهرم آمد دمِ گوشم طوری که بقیه نفهمند گفت " بهشتِ من اونه " از خجالت لپ‌هایش گل انداخت !
رفتم سمتِ مادر بزرگ
گفتم مادر بزرگ به نظرِ شما بهشت کجاست !؟
دست از دوخت و دوز کشید کمی اَخم کرد و با صدایِ بلند گفت " چی میگی ننِه نمیشنوم صداتو "
صدایَم را کمی بالاتر بردم و حرفَم را تکرار کردم
باز هَم اخم کرد " نمیشنوَم چی میگی ننه این گوشام دیگه ذِله کردن منو "
گمانَم بهشتِ مادر بزرگ را هم فهمیده بودَم کجاست !
به سمتِ پنجره رفتم
به کوچه نگاه کردم 
زیرِ تیرِ برق ایستاده بودی
نگاهت در بی تابی‌ِ دیدنم دو دو میزد
خندیدم "خندیدی" !
اشاره کردی هوا بارانیست زودتَر بیا‌ !
بهشت واقعا کجا بود؟
آنجایی که خانواده‌ام گفتند
یا " آنجا میانِ کوچه ، زیرِ تیرِ برق؟ "
.
#پگاه_صنیعی

 

 

ولی اگه از من بپرسن "بهشت کجاست؟"، میگم جایی که تو باشی. جایی که بتونم بدون فکر کردن به قوانین این دنیا، محکم بغلت کنم. یادته؟ ازم پرسیدی اگه این فاصله بین مون نبود چکار میکردی؟

گفتم:"بغلت میکردم.اونقدر محکم که نتونی فرار کنی. موهاتو می‌ریختم بهم. آخه عاشق موهای قهوه رنگتم. قلقلکت هم میدادم گفته باشما." برگشتی گفتی:"مگه خل شدم بذارم قلقلکم بدی." خندم گرفت. آخه میدونستم قلقلک نقطه ضعفته.

ولی حالا، فقط یه چیز میخوام.نه نقطه ضعفت، نه موهات. دلم بغلت رو میخواد. دلم میخواد به قول معروف بچلونتم. دلم میخواد برم تو چهارخونه های پیرهنت گم بشم. مثل هزارتویی ک توش پیدا کردن راه سخته. ولی من هیچ وقت سعی نمی کنم راهمو پیدا کنم. آخه چهارخونه های پرهنت برا من بهشته.

تو را انگار جای دیگری هم دیده‌ام
جایی شبیه سیّاره‌ی کوچکی
که تمام هستیش
گل سرخ خارداری بود
که مسافر کوچولویی را
آواره‌ی زمین کرده بود.

# کامران رسول زاده

واقعا هم دیده بودمش. من شازده کوچولوی سیاره ای بودم که برا خودمون دوتا بود. اونم گل سرخ عزیزم


1.یه جور "دوست داشتن" هست، که خیلی دوست داری بری بهش بگیا، ولی طرف جوری برخورد میکنه که حرفت میمونه بیخ گلوت.

همیشه با خودت فکر میکنی زمان که بگذره آروم تر میشی!

فکر میکنی یه روز بالاخره تموم میشه،

اصلا یه روز تصمیم میگیری که تموم بشه. 

جلو آینه به خودت میگی بسه!

بعد همه نشون ها رو از جهانت پاک میکنی.

اسمش رو،

عکساشو،

خاطره هارو میبری به یه گوشه تاریک ذهنت.

شروع میکنی به لبخند زدن،

کم کم یادت میاد توی اون شهر مردم زندگی میکنن!

تصمیم میگیری از سلاما نترسی؛

تصمیم میگیری پشت هدفون و عینک قایم نشی؛ 

تصمیم میگیری آروم باشی و آروم بمونی. 

و توو همه ی این روزا و توو همه ی این حالای مختلف داری

از دلتنگی برای دوباره دیدنش میمیری. 

و حتی میدونی دیدنی در کار نیست. 

میدونی پشت هیچ پنجره ای منتظرت نیست. 

این دلتنگی قرار نیست تموم شه. 

میدونی قرار نیست بهار برگرده. 

اما کسی چه میدونه شاید خورشید یه روز 

دلش خواست از پشت ابرها برگرده به این شهر

 

#حمید_سلیمی

 

 

هندزفری هام تو گوشم بودن و آهنگ برای نمیدونم چندمین بار، داشت پشت سر هم پلی میشد. زمزمه میکردم:"تا کِی باید دنبال تو بگردم؟ از کی باید سراغتو بگیرم؟ تا کِی باید دنبال تو." 

نصف شب بود که براش آهنگ رو فرستادم. 5 دقیقه بعدش نوتیف اومد "بیداری؟ " خوشحال شدم که جواب داده. اصلا از عمد آهنگ رو همون نصف شب فرستادم. چون میدونستم عین جغد تا صبح بیدار میمونه. چقدرم حرصشو میخوردم که ای بابا! این پسر چرا خواب درست و حسابی نداره؟! 

براش یه شکلک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های یک اسیر شرکت ریان پیشرو دیزل